فارماتون

ای عشق ، که جمله از تو شادند

فارماتون

ای عشق ، که جمله از تو شادند

  • ۰
  • ۰

یارا

تو هم هوای ما دارا

تو هم بشو وفادارا

مرا دگر نگهدارا


محبوبم جانا

به قلب ما تو سر دارا

کنار ما بمان مانا

فقط به ما بگو جان


آتش تر باشا

مرا به دامنت گیرا

بیار از آن جهان هر روز

به یاد ما زلیخا را


فقط فقط تو را دارم

فقط تویی تو دلدارم

به جان تو گرفتارم

جانم جان


بیا بیا بیا بگو هوا هوای ماست

چراا چرا نگاه تو دعا برای ماست

مرا دعا کن


کجا کجا صدا کنم رسد صدای ما

خدا خدا فقط به تو رسد دعای ما

مرا صدا کن


ترانه : یاحا کاشانی

آهنگساز و خواننده : علی زند وکیلی

تنظیم کننده : شهاب اکبری

میکس و مستر : امیر رودگر


لینک دانلود

امروز اتفاقی این آهنگو شنیدم ، عاشقش شدم و بار ها بار ها بار ها play کردم! گفتم شمارو هم شریک کنم در شنیدنش .

داشتم به این آهنگ گوش میدادم یه دفعه پرتاب شدم به 20 سال پیش! یاد اولین و آخرین دوست پسرم افتادم :)) 6 ساله بودم که اومدن طبقه ی بالای خونه ی ما ساکن شدن . یه روز توی حیاط خونمون داشتم بازی میکردم اومد پیشم با هزار خجالت و بدبختی نزدیک شد . سلام کرد . گفت اسمم امیر محمده ... منم اسممو بهش گفتم .  گفت چند سالته ؟ گفتم 6 . گفت منم 6 . دوست شدیم. از اون روز به بعد هر روز تا شب در حد مرگ بازی میکردیم :))

دوچرخه سواری ، توپ بازی و گرگم به هوا بازی کردنمون تا شب طول میکشید بعد که دیگه از خستگی روو به مرگ بودیم می اومد خونه ی ما منچ و مار پله بازی میکردیم.

خیلی مهربون بود . با اینکه هم سن بودیم اما مواظب من بود ( الاهیییییی ) . فقط یه اشکال داشت . یه کم سوسول بود . مثلا به زور میبردمش سوپر خوراکی میخریدم بعد واسه اونم میخریدم . میگرفت ولی نمیخورد که . می اومد زنگ خونشونو میزد از مامانش اجازه میگرفت!

میگفت بستنی بخورم؟ کیک بخورم ؟ یه بار یه تیکه نون بربری بهش دادم . زنگ زد گفت مامان نون بخورم؟

بهش گفتم محمد آخه نون که دیگه اجازه نمیخواد !!!!!!! گفت مامانم گفته باید اجازه بگیری ! منم دیگه گیر ندادم :))))

خلاصه خیلی خوش میگذشت . دو سه سال که گذشت کلاس دوم،سوم بودیم فکر کنم . بهش گفتم محمد تو باید دکتر بشی . گفت واسه چی ؟ گفتم واسه اینکه من میخوام دکتر بشم . یه کم نگام کرد . گفتم دکتر شیم هر دومون دیگه . بعد با هم عروسی کنیم :))))))))))) گفت باشه :)) گفت باید بیام خواستگاری . گفتم آره دیگه . بعد عروسی میکنیم :))

همون موقع ها بود که رفته بودن خونه ی مادر بزرگش چند روز نبودن .دلم واسش تنگ شده بود . تا اینکه یه روز رفتم دم خونشون خواهرش درو باز کرد گفت محمد خورده زمین دستش شکسته . خیلی ناراحت شدم . اومدم خونه  به مامانم گفتم .  مامانم گفت پاشو بریم گل بخریم برو دیدن دوستت .

رفتیم یه دسته گل رز خریدیم . یه دسته گل کوچولو با دو سه تا شاخه رز قرمز. مامانم گفت دوستتو بوس کن گلو بده بهش خخخخ. گلو برداشتم با خجالت و بدبختی رفتم دم خونشون . :))

دیگه لازمه بگم داشتم از خجالت میمردم یا نه؟

 مامانش و خواهراش ازم استقبال گرمی به عمل اوردن . :)) رفتم توی اتاقش خوابیده بود روی تخت . گل دادم به خواهرش .بوسم روم نشد بکنم :)) نشستم روی تخت کنارش . گفتم دستت چی شده ؟ گفت از پله افتادم . گفتم کی میتونی بیای بازی ؟ :)) گفت یه ماه دیگه

بعد دیگه ساکت شدیم . هیچی نداشتیم بگیم . مامانش واسم آب پرتقال آورد . خواهرش اومد گفت براتون داستان بخونم؟

گفتیم بخون . یه کتاب داستان آورد خوند برامون . داستان که تموم شد من پاشدم اومدم خونمون  :)  گچو که باز کرده بود دیگه من داستان داشتم . روزی 50 بار جای شکستگی دستشو نشون من میداد :)))))))))))))

اوضاع به همین منوال بود تا کلاس پنجم که اونا خونشونو اجاره دادن و رفتن .....

دیگه بی خبر بودم ازش . تا دو سال پیش که توی آپارتمانمون توی خونه ی مدیر ساختمون جلسه بود و محمد هم با باباش اومده بود من البته نبودم . واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که مامانم اس ام اس داد گفت امیر محمد  اومده نمیخوای ببینیش ؟ :دی گفتم نه مادر جان ول کن . خجالت میکشم :))

جلسه که تموم شد مامانم اومد خونه درو که داشتم میبستم صدای پا شنیدم . درو سریع بستم از توی چشمی نگاه کردم . دیدمش. رسید به پاگردٍ ما . چند ثانیه ایستاد به در خونه ی ما نگاه کرد و رفت پایین . مامانم گفت مهندسی خونده . انگار داره ارشد میخونه . فکر کنم مهندسی برق. درست یادم نیست .

خلاصه که نمیدونم چی شد که این خاطرات زنده شد .....






  • ۹۴/۰۷/۱۳
  • مانا مانا

نظرات (۱۳)

چه جالب😁 وای خاطرات بچگی من فقط با پسر فامیل راحت بودم با بقیه پسرا اصلا نمیتونستم ارتباط بگیرم
پاسخ:
خخخ. من همه ی دوستای دوران بچگیم پسر بودن. 
چه بامزه،منم کوشمولو بودم زیاد عاشق میشدم خخخخ
یعنی الانم باهم همسایه این؟
پاسخ:
من عاشقش نبودم ! فقط قصد ازدواج باهاش داشتم 
نه دیگه الان همسایه نیستیم .
وای کلی خندیدم با این پستت منم از این کیس ها داشتم. دخترا انقدر وسط بازی قهر می کردن و گریه می کردن کفرم رو درمیاوردن از همشون بدتر خواهر جان عزیز خودم؛)
 امیر محمد ما اسمش امیر کسری بود ؛))))) 1ماه مونده بود بریم کلاس اول رفتن یه شهر دیگه بعد روز رفتنشون روی یه آجر!!! عکس من و خودش رو نقاشی کرد اورد داد به من که یعنی ما نباید همدیگه رو فراموش کنیم :))))))اخی چقدر کوچولو بودیم^_^
وای عاشقتم چقدرم غیرمستقیم بهش پیشنهاد ازدواج دادی؛))
ایول به مامانت، من فکر می کردم مامان من خیلی پایه است مامان تو آخرشه ؛))))
ولی کاش می رفتی می دیدیش کلی خاطره خوب دارین باهم :)
پاسخ:
:)))))))عزیزم روی اجر خخخخ بازم به معرفت اون.اینو که من خودم غیر مستقیم ازش خواستگاری کردم 
مامانم خیلی پایه ست .کاش من یه جو از عرضه ی اون موقع رو داشتم لیلی:)))))

تا باشه از این خاطرات شیرین بچگى 
حالا تو خجالت کشیدى اون نباید یه سراغ از تو بگیره🙈والااا
پاسخ:
اون خجالتی بود همیشه
منم تو دوران بچگی یه دوست پسر داشتم اسمش حمید بود همیشه دوست داشت باهام بازی کنه ولی من  زیاد حوصلشو نداشتم بیشتر میرفتم خونشون با داداش بزرگترش سگا و اتاری بازی میکردم یادش بخیر 
مانا جون منو با این متن بردی به خاطرات بچگیم الان از حمید خبر ندارم نمیدونم چی خونده یا ازدواج کرده یا نه 
پاسخ:
اخی چرا حوصله ی حمیدو نداشتی گناه داشت خخخ
بیشتر دوست داشتم برم خونشون با داداش بزرگترش اتاری بازی کنم بعد حمید عروسکامو خراب میکرد منم حوصلشو نداشتم خخخخخ 
پاسخ:
:))))
آها پس حقش بود :))
سلام من بلاخره پیداتون کردم :-D
پاسخ:
خوش اومدین :)
  • نگار ( ایزی سابق )
  • سلاااام خانوم دکتررررر خوبی ؟
    دلم برات تنگ شده بود :)
    همه پستاتو خوندم چه خوب که بعد از بلایی که بلاگفا سروبلاگا اورد بازم نوشتی .....
    من که کلا انگیزمو از دست دادم چون کل وبلاگم پرید -_▪
    منو شناختی که ایشالا ؟؟؟ :-D
    وبلاگتو دیدم تصمیم گرفتم دوباره بنویسم ولی فعلا تو مرحله تصمیمه ;-)
    پاسخ:
    سلام نگار خانوم :دی 
    منم انگیزمو از دست داده بودم وبلاگ مرتضی رو دیدم انگیزه پیدا کردم
    مگه میشه نشناسم خخخخ به زمانی خواهر زاده ی امیر علی بودی فک کنم من عمه ی تو میشدم خخخخ

  • میرزاده خاتون
  • خیلییییی بامزه نوشتی D: منم اولین دوست پسرم اسمش محمد بود بعضی وقتا با داداش‌هام تو کوچه فوتبال بازی می‌کرد منم واسه دوچرخه سواری می‌رفتم اونجا . بعد یه‌روز که من از روی‌دوچرخه افتادم زمین اون تندی اومد و دوچرخه‌م رو بلند کرد دیگه من عاشقش شدم D:  بعد چون بهم گفته بود گیره موهات چقد قشنگه من هرروز یه عالمه از اون گیره رنگی‌ها می‌زدم به موهام و می‌رفتم دوچرخه‌سواریD:
    پاسخ:
    خخخخخخ
    عزیزم واسه خاطرش گیره میزدی:دی
    محمد ولی اصلا ابراز احساسات نمیکرد . جدی بود :))))
    =)))))))))))))))

    عزیزم.... طفلی شایدی میخواسته بیاد خواستگاری خب!! :)))
    پاسخ:
    :)))) پس کو؟ نیومد که خخخخ
    سلام
    حالا که همه دارن از دوستان دوران جاهلیتشون میکن پس منم بگم .
    تنها دوستی که مونث بود و هنوز به یادشم دختری بود ساناز نام و زرتشتی مسلک
    همش خونه شون بودم البته دوستی ما تا پنج سالگی بیشتر ادامه پیدا نکرد،چون از محله شون رفتیم
    یه سال از من بزرگتر بود. اگه اشتباه نکنم داروسازی قبول شد
    برم ببینم تو اینستا یا فیس بوک میتونم پیداش کنم یا نه
    پاسخ:
    سلام
    پس هم رشته ی منه ساناز خانوم :دی
    فقط تا 5 سالگی ؟:))
    اتفاقا منم کنجکاو شدم و رفتم اینستا اسمشو سرچ کردم اما چون اسم و فامیلش خاص نیست 10،12 نفر هم اسم اون بودن که  نتونستم درست تشخیص بدم کدومشونه و بی خیال شدم :) . البته که اگه تشخیص هم میددادم روم نمیشد فالوش کنم!
    ما با پسر همسایه فوتبال میزدیم هفت سالمون شد گفتن بازی نکن زشته پس فردا بزرگ شی میخوای بگی یادته بازی میکردیم؟:|
    پاسخ:
    فوتبال زشته ؟؟ پس من چی بگم که قایم موشک بازی میکردم باهاشون؟؟؟؟:)))))))
    دو روزه که دارم وبلاک ات رو میخونم تا اینکه به این نوشته ات رسیدم،کاش دیدنش میرفتی ،ما هم از کودکی همدیکرو دوست داریم هنوز هم اسم هامو‏ن رو دیوار کوجه مون مونده و هنوز هم عاشق هم ،خدا کمک کنه مشکلاتمون زودترحل بشه،
    پاسخ:
    انشالله که به هم برسین 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی