یارا
تو هم هوای ما دارا
تو هم بشو وفادارا
مرا دگر نگهدارا
محبوبم جانا
به قلب ما تو سر دارا
کنار ما بمان مانا
فقط به ما بگو جان
آتش تر باشا
مرا به دامنت گیرا
بیار از آن جهان هر روز
به یاد ما زلیخا را
فقط فقط تو را دارم
فقط تویی تو دلدارم
به جان تو گرفتارم
جانم جان
بیا بیا بیا بگو هوا هوای ماست
چراا چرا نگاه تو دعا برای ماست
مرا دعا کن
کجا کجا صدا کنم رسد صدای ما
خدا خدا فقط به تو رسد دعای ما
مرا صدا کن
ترانه : یاحا کاشانی
آهنگساز و خواننده : علی زند وکیلی
تنظیم کننده : شهاب اکبری
میکس و مستر : امیر رودگر
امروز اتفاقی این آهنگو شنیدم ، عاشقش شدم و بار ها بار ها بار ها play کردم! گفتم شمارو هم شریک کنم در شنیدنش .
داشتم به این آهنگ گوش میدادم یه دفعه پرتاب شدم به 20 سال پیش! یاد اولین و آخرین دوست پسرم افتادم :)) 6 ساله بودم که اومدن طبقه ی بالای خونه ی ما ساکن شدن . یه روز توی حیاط خونمون داشتم بازی میکردم اومد پیشم با هزار خجالت و بدبختی نزدیک شد . سلام کرد . گفت اسمم امیر محمده ... منم اسممو بهش گفتم . گفت چند سالته ؟ گفتم 6 . گفت منم 6 . دوست شدیم. از اون روز به بعد هر روز تا شب در حد مرگ بازی میکردیم :))
دوچرخه سواری ، توپ بازی و گرگم به هوا بازی کردنمون تا شب طول میکشید بعد که دیگه از خستگی روو به مرگ بودیم می اومد خونه ی ما منچ و مار پله بازی میکردیم.
خیلی مهربون بود . با اینکه هم سن بودیم اما مواظب من بود ( الاهیییییی ) . فقط یه اشکال داشت . یه کم سوسول بود . مثلا به زور میبردمش سوپر خوراکی میخریدم بعد واسه اونم میخریدم . میگرفت ولی نمیخورد که . می اومد زنگ خونشونو میزد از مامانش اجازه میگرفت!
میگفت بستنی بخورم؟ کیک بخورم ؟ یه بار یه تیکه نون بربری بهش دادم . زنگ زد گفت مامان نون بخورم؟
بهش گفتم محمد آخه نون که دیگه اجازه نمیخواد !!!!!!! گفت مامانم گفته باید اجازه بگیری ! منم دیگه گیر ندادم :))))
خلاصه خیلی خوش میگذشت . دو سه سال که گذشت کلاس دوم،سوم بودیم فکر کنم . بهش گفتم محمد تو باید دکتر بشی . گفت واسه چی ؟ گفتم واسه اینکه من میخوام دکتر بشم . یه کم نگام کرد . گفتم دکتر شیم هر دومون دیگه . بعد با هم عروسی کنیم :))))))))))) گفت باشه :)) گفت باید بیام خواستگاری . گفتم آره دیگه . بعد عروسی میکنیم :))
همون موقع ها بود که رفته بودن خونه ی مادر بزرگش چند روز نبودن .دلم واسش تنگ شده بود . تا اینکه یه روز رفتم دم خونشون خواهرش درو باز کرد گفت محمد خورده زمین دستش شکسته . خیلی ناراحت شدم . اومدم خونه به مامانم گفتم . مامانم گفت پاشو بریم گل بخریم برو دیدن دوستت .
رفتیم یه دسته گل رز خریدیم . یه دسته گل کوچولو با دو سه تا شاخه رز قرمز. مامانم گفت دوستتو بوس کن گلو بده بهش خخخخ. گلو برداشتم با خجالت و بدبختی رفتم دم خونشون . :))
دیگه لازمه بگم داشتم از خجالت میمردم یا نه؟
مامانش و خواهراش ازم استقبال گرمی به عمل اوردن . :)) رفتم توی اتاقش خوابیده بود روی تخت . گل دادم به خواهرش .بوسم روم نشد بکنم :)) نشستم روی تخت کنارش . گفتم دستت چی شده ؟ گفت از پله افتادم . گفتم کی میتونی بیای بازی ؟ :)) گفت یه ماه دیگه
بعد دیگه ساکت شدیم . هیچی نداشتیم بگیم . مامانش واسم آب پرتقال آورد . خواهرش اومد گفت براتون داستان بخونم؟
گفتیم بخون . یه کتاب داستان آورد خوند برامون . داستان که تموم شد من پاشدم اومدم خونمون :) گچو که باز کرده بود دیگه من داستان داشتم . روزی 50 بار جای شکستگی دستشو نشون من میداد :)))))))))))))
اوضاع به همین منوال بود تا کلاس پنجم که اونا خونشونو اجاره دادن و رفتن .....
دیگه بی خبر بودم ازش . تا دو سال پیش که توی آپارتمانمون توی خونه ی مدیر ساختمون جلسه بود و محمد هم با باباش اومده بود من البته نبودم . واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که مامانم اس ام اس داد گفت امیر محمد اومده نمیخوای ببینیش ؟ :دی گفتم نه مادر جان ول کن . خجالت میکشم :))
جلسه که تموم شد مامانم اومد خونه درو که داشتم میبستم صدای پا شنیدم . درو سریع بستم از توی چشمی نگاه کردم . دیدمش. رسید به پاگردٍ ما . چند ثانیه ایستاد به در خونه ی ما نگاه کرد و رفت پایین . مامانم گفت مهندسی خونده . انگار داره ارشد میخونه . فکر کنم مهندسی برق. درست یادم نیست .
خلاصه که نمیدونم چی شد که این خاطرات زنده شد .....
- ۹۴/۰۷/۱۳